شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پای خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزوده مرا برغم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا بادل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کوکه به دل انگیزم
قطره ای کوکه به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران راهم غم هست به دل ؟
نویسنده: بیقرار(شنبه 86/7/7 ساعت 5:56 عصر)