گفتی شعری نو گویم و خواستی ...
شعری که از دل آید بی تکلف
شوری که از سینه خیزد بی تصنع
تا همگان عریانش بینند
دور از هر چه بوده و هستم
فارغ ازهر چه دانسته و می دانم
بیرون از دنیای کهنه و نو
شعر نو من گوش کن : تویی خاموش
دریایی پرخروش ؛ بی قرار و بی آرام
یک سینه سخن بردوش و تو می گویی خاموش
حرف می زنم که فکر نکنم و به خود نیاندیشم
اتمهای وجودم در حال شکستن که منفجر شوم و نابود
درد دلی می کنم ؛ که تو خوشحال شوی
و من از شادی تو شاد و تو می گویی خاموش !
نویسنده: بیقرار(چهارشنبه 87/1/28 ساعت 11:5 صبح)