پدید نیست شب انتظار را پایان
چنان که گریه بی اختیار را پایان
کجاست که گریه ی بی اختیار را پایان
زدرد سوختم ای انتظار را پایان
زچشم ابری بیمار خود مشو پنهان
که نیست گریه ی این بی قرار را پایان
چنان که عاقبت روز روزه دار شب است
شب است روز دل سوگوار را پایان
مدار چشم به درمان زخم کاری من
چرا نمی دهی ای عشق کار را پایان
تو آفتابی و دنیا نشسته در ظلمات
بتاب ای شب گیسوی یار را پایان
بیا و تیغ دودم را درون قلب ستم
غلاف کن که تویی کارزار را پایان
بیا و داد مرا از غم زمانه بگیر
که بی تونیست غم روزگار را پایان
نویسنده: بیقرار(یکشنبه 86/9/18 ساعت 6:45 عصر)