زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخنها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشمها مگر طرز نگاهم را نمی بینی
سیه مژگان من ! موی سپید م را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی
پریشانم دل مرگ آشنایم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی
گناهم چیست جز عشق تو؟
روی از من چه می پوشی !
مگر ای ماه ! چشم بی گناهم را نمی بینی
در منی و این همه زمن جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بیقرار بی تو بیقرار
برکشی تو رخت خویش از این دیار
سایه ی توام به هر کجا که روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو
ره نمی جویم بسوی شهرروز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا زبیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم ....اما نمی پرسم زخویش
ره کجا ...منزل کجا ...مقصود چیست
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها ترا به گوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
نویسنده: بیقرار(سه شنبه 86/6/27 ساعت 6:18 عصر)