با تو بیمش نیست از دریای توفان زا دلم
بلکه با تو می زند شلاق بردریا دلم
می سیتزد هم چنان با پشت گرمی های تو
با شب تاریک و بیم موج و توفان ها دلم
گرچه اینان با هم اند اما به بویت می برد
جنگ را زامواج زنجیری تک و تنها دلم
با امید ساحلی کانجا چراغت روشن است
تخته بیرون می برد زین ورطه بی پروا دلم
بی محابا تن به غوغای حوادث می دهد
زهره ی مرغان توفان است آری با دلم
تا رساند عشق بازی را به اوج آسمان
ساخته فواره ها از خون نهنگ آسا دلم
با تلا طم های عشقت زیرو بالا می شود
بی که درماند دمی زین زیرو زان بالا دلم
عقل دوراندیش ساحل را نشانم می دهد
عشق را می جوید از خیزابها اما دلم
نویسنده: بیقرار(شنبه 86/9/3 ساعت 12:50 عصر)