نهاد دست به پیشانی ام که تب داری
گرفت نبض مرا باز هم که بیماری
نگاه کرد به حالم نگاه کرد به می
به گریه گفتمش آری طبیب من آری
شکست پسته و خمیازه را به آه آمیخت
که درد عشق نداری اگر چه بیداری
سکوت کرد چه خوب است رفتنی باشم
سفر به خیر اگر راه توشه داری
به خنده گفت که از جان من چه می خواهی
گریستم که تو عاشق کشی دل آزاری !
نقاب از رخ فریاد ناگهان برداشت
که سست عهد مرا مثل خود نپنداری
تورا هزار هوس سردوانده و اکنون
برآن سری که مرا زین میان بدست آری
هزا ر بار دلت را به غیر بخشیدی
در ادعا زدوعالم فقط مرا داری
گذشت و رفت که شاید ببخشمت روزی
زروی صدق بینم اگر گرفتاری
نویسنده: بیقرار(پنج شنبه 86/10/13 ساعت 11:17 صبح)