باز شد باز در معبد تنهایی من
باز شد مشت من و خلوت رویایی من
نگشوده به لب پنجره ای دفتر چشم
بسته شد باز دبستان شکیبایی من
تا به کی باغچه ها پای تو پیچند به گل ؟
ای دل سوخته ای لاله ی صحرایی من !
گفتم ای دوست ! به من حال مناجات ببخش
سخت رنجید از این خواهش دنیایی من
سالها رفت و در این شهر نمی دانم کیست
آشنای من و همسایه ی رسوایی من
عشق دیوانه مرا کرد که پیدا نکند
هر کسی راه به میخانه ی تنهایی من
نویسنده: بیقرار(جمعه 86/10/21 ساعت 10:46 صبح)