اینک مجال بزرگ صبر به آخر رسیده است
وشب دیرمان ظلمانی
به پایان خویش نزدیک می شود
تحمل دندانها
بر روی زخم جگر
خروش آتشین فریاد را از حنجره صبح می طلبد
و گلو گاه خون گرفته ی من
نسیم جاری روز را
تشنه ست که شبی دیر گذر را به انتظار
طلوع اسپندوار بر آتش
رنج خویش نشسته ام
و کاسه ی لبریز صبر را
بارها تکرار کرده ام
ای که طلوع سپیده
از کلام تو آغاز می شود – ای دهان آبی آزاد
و جاودانگی انسان را
در فریادی بزرگ آواز می کنی
اینک غزل بکر بامداد
از حنجره سوخته ی زمان
عاشقانه بردمیده است و عشقبازی ما
با جان گرم آفتاب آغاز می شود
حتی اگر بهای عاشقانه ی این مستی
پروانه های کوچک جان باشد
که در حضور خورشید قربانی می شود
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/10/24 ساعت 11:2 صبح)