دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
درو دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته
نفس آدم ها سربه سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است .
دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب زراه آمدو با درد اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شدو پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است .
نویسنده: بیقرار(چهارشنبه 86/11/3 ساعت 4:33 عصر)