به یادم هست آن سوز زمستان را ؛ عزیزا
که چون خورشید بر یخ بسته جان من دمید
به یادم هست آن پاییز غم زا را
که تنها بودم و تنها ؛ تو اما ناگهان از راه رسیدی
کبوتروار در باغ سکوتم از این شاخه به آن شاخه پریدی
مقصد از مقصود ما هم دورتر
راه ناهموار بود و همسفر ناجور تر
در نهایت بی نهایت خفته بود
دل مردد بود و هم آشفته بود
گفتگو ها چون علفها هرزه شد
جز خدایی چاره ای بهتر نبود
لحظه ای شیرین تر از آخر نبود
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/11/29 ساعت 9:19 صبح)