شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند دریغ
دیده پوشیدن نمی داند دریغ
رفت ودر من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برایر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
نویسنده: بیقرار(سه شنبه 86/6/27 ساعت 6:10 عصر)