آنانکه غم مراندیدند
دیوار ؛ میان ما کشیدند
در سینه دگر مرا نفس نیست
این رنج که دیده ایم بس نیست ؟
تو سرو منی به باغ برگرد
بنگر که غمت به ما چه ها کرد
کی بی تو برآرم نفس را ؟
ای کاش که بشکنم قفس را
راهم به فضای باغ بسته است
در کنج قفس ؛ پرم شکسته است
هر گه که رسد پیامت از دور
ریزد به شب سیاه من نور
آید به تنم تب جوانی
بویم همه عطر زندگانی