ای همسفر؛ ای همنفس ؛ ای رفته از دست
هرگز نخواهم برد از یاد
آن لحظه یی کز خانه ام رنجیده رفتی
هنگام پرواز کبوترهای سیمین در آسمان آبی
صبح بهاری با دیده یی گریان ؛ دلی
شوریده رفتی .
همچو پرستوی مهاجر پر باز کردی از
خانه ام پرواز کردی
وقتی که اشکم می چکید از دیده رفتی ؛
رفتی ولی اشک مرا نا دیده رفتی
ای رفته در ابر سفرها
رفتی ولیکن خاطراتت مانده در یاد
من ماندم و در دیده ام ؛ اشک
من ماندم و در سینه ؛ فریاد
آید به یادم آن شام طاقت سوز غمگین
کز چشم تو بر گونه هایت اشکی افتاد
آید به یادم روزی که با خشم
بر روی درها می کشیدی پرده هارا آنگاه با رنگ پریده
برداشتی سوی خدا دست دعا را
نویسنده: بیقرار(شنبه 87/1/24 ساعت 5:3 عصر)