میزند گر شعله ام هرشب بدل رویای خویش
سرگران از باده درکویش روم با پای خویش
لاله وش گر خون دل دارم دلم غوغا نکرد
تا بخوابد لحظه ای گوید دلم لالای خویش
وه چه بیجا می کنی وصلش تمنا دل دریغ
از چه رو دادی زکف ای بینوا پروای خویش
کار دل آخر به رسوایی کشد اما چه سود
خسته کی می گردد از رویای بس بیجای خویش
می نیمسازد دگر دردش مداوا پس کجاست ؟
آنکه دل دیوانه میکرد از تمنا های خویش
صحبت از دیوانگی هایت دلا در کوچه بود
دل چرا آواره ای چون سایه در دنیای خویش
یا بمیر ازدرد هجرش یا بدردت چاره ساز
گشته ای رسوای عالم دل زغوغاهای خویش
مظهری از درد بی درمانم از بس دل گرفت
گشته ای تنهای تنها با دل همتای خویش
یادی از من آنکه میسوزد دلم دیگر نکرد
من بمانم بادلی افتاده در سودای خویش
نویسنده: بیقرار(چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:33 صبح)