دیریست که در زمانه ی دون
ازدیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تاباقی عمرچون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
وای شب نه تراست هیچ پایان
چندین بکنی مراستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار ازمن
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه یی سخت
سرمایه درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو بامن
زین خوبتر هیچ قصه یی نیست
خوبست ولیک باید ازدرد
نالان شدو زارزار گریست
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/23 ساعت 12:13 عصر)