در زمستانی غبارآلود ودور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها دیروزها !
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچومرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هردم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گورغمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره ی د نیای من
گورمن گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/23 ساعت 9:1 عصر)