فریاد من همه گریزاز درد بود
چرا که من در وحشت انگیز ترین
شب ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کرده ام
تو از خورشید ها آمده ای تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترابه دعایی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی در فاصله ی دومرگ
در تهی میان دو تنهایی
نگاه و اعتماد تو به دینگونه است !
شادی تو بی رحم است و بزگوار
نفست در دستهای خالی من ترانه و سبزی است
من برمیخیزم !
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه یی برابرآینه ات می گذارم
تا از توابدیتی بسازم
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/30 ساعت 10:45 صبح)