توهمه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تما شای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمانه رام
خوشه ی ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب وصحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند براین آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
توکه امروز نگاهی به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ! ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ....نتوانم
نویسنده: بیقرار(یکشنبه 86/8/6 ساعت 9:44 صبح)