از تربت فروغ می آیم
تاریک هرگز ندیده بودم ابری
چتر هزار پاره اندوهش را
بر غربت جماعت تنهایان
آنگونه مهربان بگشاید آنگونه پرنثار
باید گریستن ؟
من مرگ را از دور می شناسم
باور نمی کنم
کز تربت فروغ می آیم
آن عطر پر حرارت بالغ
گویی هنوز نیز
از انتهای هر چه نسیم است می وزد
باور نمی کنم این ابر گریه راست نباید باشد
نویسنده: بیقرار(سه شنبه 86/8/8 ساعت 6:13 عصر)