وقتی نگاه می کردم از گل به خار رسیدم
با خودم گفتم پروردگارا چه فلسفه ای است در این همسایگی
وچه حکمتی است در این بیگانگی
بایه مشت خاطره های خوب و بد مگه میشه
تا ابد زندگی کرد .
همه جا اشکم سرازیرو دل از زندگی سیرو انگار
این روزا دل داره می میره و می ره پی کارش
صدات مونده نمی ره از توگوشم
نگات مونده که برده عقل از هوشم
خودت نیستی ولی یادت باهامه
تو که رفتی ولی عطرت نمی ره خودت نیستی
دلت اینجا اسیره اگه رفتی ولی عشقت که مونده
همین عشقت دل مارو سوزونده
همه جا اشکم سرازیرو دل از زندگی سیرو انگار
این روزا دل داره می میره
نویسنده: بیقرار(یکشنبه 86/8/20 ساعت 3:23 عصر)