غرق بحر بی نشانی غافل از خویشم دگر
بی خیال از کاینات چیست تشویشم دگر
مدتی باشد که با یادش زخود بیگانه ام
منفعل هرگز نسازد نوش یا نیشم دگر
دل ندارد مذهبی در عالم دیوانگی
از چه می پرسند جمعی عاقل از کیشم دگر
برد جانانم به یغما جان و دل را از کفم
بامن مفلس چه گویی که از کم و بیشم دگر
می زند دلدار اگر انگشت برسیم جنون
مرهمی خواهد گذارد بردل ریشم دگر
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/10/3 ساعت 5:1 عصر)