دل از جان پرسید که اول این کار چیست ؟
و آخر این کار چیست؟و ثمره این کار کدام است ؟
جان جواب داد که اول این کار فناست وآخر این کار
بقاست و ثمره این کار وفاست
دل پرسید که فنا چیست ؟وفا چیست ؟ و بقا چیست؟
جان جواب داد که فنا از خودی خود رستن است و
وفا دوست را میان بستن است و بقا به حق پیوستن
الهی عاجزو سرگردانم نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم !
الهی نه نیستم نه هستم نه بریدم نه پیوستم نه به خود میان بستم
اکنون زیرسنگ است دستم .
الهی برآن روز می خندم که یافته می جستم دست و دل از دانش
بشستم به نابینایی می نگریستم به مردگی می زیستم
الهی عمر بر باد کردم و برتن خود بیداد کردم گفتی و
فرمان نکردم درماندم و درمان نکردم
الهی صبر از من رمیدو طاقت شد سست تخم آرام
کشتم بی قراری رست .
خدای را به هر چه بشناسی بیش از آن است . مهر
او زندگانی جان است دوستی او بهتر از دوجهان
است خدمت او به هزار جان رایگان است نه او را
نسبتی که گویی از آن است نه غایتی که گویی تا آن
است نه مثلی که گویی چنان است نه علتی که گویی
از بهر آن است .
نویسنده: بیقرار(سه شنبه 86/8/1 ساعت 1:8 عصر)