سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بیقرار
  •   پاییز
  •  

    کاش چون پاییز بودم 

    کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

    برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

    آفتاب دیدگانم سرد می شد

    آسمان سینه ام پردرد می شد

    ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد

    اشک هایم همچوباران دامنم را رنگ میزد

    وه .... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

    وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم

    شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

    در کنارم قلب عاشق شعله می زد

    در شرار آتش درد نهانی نغمه من ...

    همچو آوای نسیم پر شکسته

    پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی

    پشت سر منزلگه اندوه و درد بد گمانی

    کاش چون پاییز بودم ....... 



  • نویسنده: بیقرار(سه شنبه 86/7/24 ساعت 5:23 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   مرگ من
  •  

    در زمستانی غبارآلود ودور

    یا خزانی خالی از فریاد و شور

    مرگ من روزی فراخواهد رسید

    روزی از این تلخ و شیرین روزها

    روز پوچی همچو روزان دگر

    سایه ای زامروزها دیروزها !

    دیدگانم همچو دالانهای تار

    گونه هایم همچومرمرهای سرد

    ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

    من تهی خواهم شد از فریاد درد

    می خزند آرام روی دفترم

    دست هایم فارغ از افسون شعر

    یاد می آرم که در دستان من

    روزگاری شعله می زد خون شعر

    خاک می خواند مرا هردم به خویش

    می رسند از ره که در خاکم نهند

    آه شاید عاشقانم نیمه شب

    گل به روی گورغمناکم نهند

    بعد من ناگه به یکسو می روند

    پرده های تیره ی د نیای من

    گورمن گمنام می ماند به راه

    فارغ از افسانه های نام وننگ



  • نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/23 ساعت 9:1 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   زمانه
  •  

    دیریست که در زمانه ی دون

    ازدیده همیشه اشکبارم

    عمری به کدورت و الم رفت

    تاباقی عمرچون سپارم

    نه بخت بد مراست سامان

    وای شب نه تراست هیچ پایان

    چندین بکنی مراستیزه

    بس نیست مرا غم زمانه ؟

    دل می بری و قرار ازمن

    هر لحظه به یک ره و فسانه

    بس بس که شدی تو فتنه یی سخت

    سرمایه درد و دشمن بخت

    این قصه که می کنی تو بامن

    زین خوبتر هیچ قصه یی نیست

    خوبست ولیک باید ازدرد

    نالان شدو زارزار گریست



  • نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/23 ساعت 12:13 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   ریشه در خاک
  •  

    تو از این دشت خشک و تشنه روزی کوچ خواهی کرد

    و اشک من تورا بدرود خواهد گفت .

    نگاهت  تلخ و افسرده ست

    دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

    غم این نا بسامانی همه توش و توانت را زتن برده است

    تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

    تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن درافتادی

    تورا این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

    تو را از نیمه ره برگشتن یاران

    تورا تزویر غمخواران زپا انداخت

    تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

    تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

    که در چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود

    و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است خواهی رفت

    و اشک من تورا بدرود خواهد گفت    

     



  • نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/23 ساعت 12:11 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   انتظار
  •    

    باز انتظار تو باز انتظار من

    باز تیغ عدل تو روی شرمسار من

    دیده ام تو را شبی در جهان خوابها

    تیر می زدی تو بانیت شکار من 

    صید بوده ام تورا برکمند زلف تو

    هیچ کس ندیده است یارمن قرارمن

    آفتاب نیمه شب سربر آور از افق

    تامگر سحر شود شام مرگبار من

    جام جام اشکهامست می کند مرا

    ای خوشا قدح قدح گریه برنگارمن

    من اگر نمی بینمت شاید از سر وفا

    نیمه شب گذرکنی از سر مزارمن

    راست قامت زمان سرو قامت زمین

    آی مرد سبز پوش ...آی تک سوار من ....

    سبز می شوی تو بر زردی کویرها

    سبز می کنی تو این نخل بی بهار من

    من شینده ام کسی ساحرانه می سرود

    می رسی و سرمی رسد عصر انتظار من



  • نویسنده: بیقرار(یکشنبه 86/7/22 ساعت 11:2 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   آ واره
  •   

    خدایا زند گانی دردسربود

    عطافرمودی اما بی ثمر بود

    ندیدم در جوانی غیر ازاندوه

    سراسر غصه و ماتم شورو شر بود

    نگاهی گه دلم با  شعله ای سوخت

    چه شبها کز غمی دردل شرربود

    نشد یک لحظه د ر د نیا دلم شاد

    بد نیا همچو طفلی بی پدر بود

    نیاسودم دمی بی محنت و درد

    تو را یک لحظه ازدردم خبر بود ؟

    کسی گر پرسد از نامم بگوئید

    که او آواره ی مردی در بدر بود 

     



  • نویسنده: بیقرار(جمعه 86/7/20 ساعت 11:57 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   حقیقت زندگی
  •  

    هر خزانی را بهاری است

    و هر بهاری را خزانی است

    مرگ و زندگی چنان در هم تنیده اند که گیاه با خاک

    آنسان از هم جدایند که آسمان از زمین

    راستی چه چیز می تواند جاذبه خاک را بشکند

    و مارا از این سیاره کوچک معلق به بیکرانه ها ببرد

    به راستی حقیقت زندگی عشق است

    و زندگی بدون عشق سرابی بیش نیست

    چگونه می شود جاودانه شد وحصار زندگی و ترس

    از مرگ را شکست و از هر دو فراتر رفت

    سرچشمه آن رنج آسمانی که امن ابدی را ارزانی

    می دارد کجاست ؟

    آیا ما از حقیقت وجود خود غافل شده ایم ؟؟؟؟؟؟

     



  • نویسنده: بیقرار(پنج شنبه 86/7/19 ساعت 11:27 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   دوست
  •  

     

           از جور جفای بی وفا دوست

         چون شد دل خسته بلا دوست

         بیگانه ز هر دوکون گشتیم 

         دردا که نگشت آشنا  دوست

         در بند بلا چو بسته پائیم 

         د یگر چه کند به جای ما دوست 

         ازدوست وفا طلب نمود یم

         هر چند نکند وفا بما دوست

         از درد سر طبیب رستیم 

         هم درد من است و هم د وا دوست

     



  • نویسنده: بیقرار(پنج شنبه 86/7/19 ساعت 10:59 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   عشق بازی
  •   

    عشق او خوش آتشی افروخته

    غیرت او غیر او را سوخته

    عشق بازی کار آتش بازی است

    او چنین کاری  به ما آموخته

    گنج او در کنج دل ما یافتیم

    دل فراوان نقد از او اندوخته

    نورما روشنتر است از آفتاب

    گوئیا از نار عشق افروخته

     

     

    عشق او شمع خوشی افروخته

    جان من پروانه ی پرسوخته

    عشق بازی کار آتش بازی است

    اوچنین کاری مرا آموخته

    عشق بندی بین که نور چشم من

    روگشوده دیده ام را دوخته

    سود من بنگر که سودا کرده ام

    می خریده زاهدی بفروخته

     

     



  • نویسنده: بیقرار(چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:59 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   رویا
  •  

    میزند گر شعله ام هرشب بدل رویای خویش

    سرگران از باده درکویش روم با پای خویش

    لاله وش گر خون دل دارم دلم غوغا نکرد

    تا بخوابد لحظه ای گوید دلم لالای خویش

    وه چه بیجا می کنی وصلش تمنا دل دریغ

    از چه رو دادی زکف ای بینوا پروای خویش

    کار دل آخر به رسوایی کشد اما چه سود

    خسته کی می گردد از رویای بس بیجای خویش

    می نیمسازد دگر دردش مداوا پس کجاست ؟

    آنکه دل دیوانه میکرد از تمنا های خویش

    صحبت از دیوانگی هایت دلا در کوچه بود

    دل چرا آواره ای چون سایه در دنیای خویش

    یا بمیر ازدرد هجرش یا بدردت چاره ساز

    گشته ای رسوای عالم دل زغوغاهای خویش

    مظهری از درد بی درمانم از بس دل گرفت

    گشته ای تنهای تنها با دل همتای خویش

    یادی از من آنکه میسوزد دلم دیگر نکرد

    من بمانم بادلی افتاده در سودای خویش

       

     



  • نویسنده: بیقرار(چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:33 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خاموش
    [عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 67991
    بازدید امروز : 4
    بازدید دیروز : 190
  •   مطالب بایگانی شده

  • هفته اول
    هفته دوم
    هفته سوم
    هفته چهارم
    هفته پنجم
    هفته ششم
    هفته هفتم
    هفته هشتم
    هفته نهم
    هفته دهم
    هفته یازدهم
    هفته دوازدهم
    هفته سیزدهم
    هفته چهاردهم
    هفته پانزدهم
    هفته شانزدهم
    هفته هفدهم
    هفته هجدهم
    هفته نوزدهم
    هفته بیستم
    هفته بیست و یکم
    هفته بیست و دوم
    هفته بیست و سوم
    بهار 1387

  •   درباره من

  • بیقرار
    بیقرار

  •   لوگوی وبلاگ من

  • بیقرار

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • آقاشیر
    بال شکسته
    عشقولک

  •  لوگوی دوستان من



  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی


  •   آهنگ وبلاگ من



  •   وضعیت من در یاهو

  • یــــاهـو